در بهاران
با آرزوهای سبز
پیچک جانم را به بلندای عظیم عشق
گره خواهم زد
تا دنیایم را
سبزترین کنم
در بهاران
با آرزوهای سبز
پیچک جانم را به بلندای عظیم عشق
گره خواهم زد
تا دنیایم را
سبزترین کنم
تو ناجی کشتی شکسته فعل منی
تو رسول صفا و خیر و مقام منی
من از فرط بی خردی غرقاب این دهرم
تو از فزونی عشق دستگیر منی
هر چند همیشه تکیه گاهی ای عشق
در باور عده ای گناهی ای عشق
اما به خدا که در بیابان حیات
مانند نسیم صبحگاهی ای عشق
هفت پشت عطش عشق را نام زلال تو جان داد
هفته هفت روز نیست
هفتاد روز و هفتاد روزه است
و چهارشنبه
دو چهار ندارد چهار دو دارد
و دو دوم عصر
دو جفت چشمان عشاق
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچکسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند
***
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید
هم چنان خواهم راند
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریاپریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهیگیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان
هم چنان خواهم راند
***
پشت دریاها شهری است
که درآن پنجره ها رو به تجلی باز است
بام ها جای کبوترهایی است
که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند
که به یک شعله به یک خواب لطیف
خاک موسقی احساس تو را می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد
***
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند
پشت دریاها شهری است
قایقی باید ساخت
سهراب سپهری
خوش آمدید عزیزان!امیدوارم لحظاتی خوش را در این وبلاگ داشته باشید.
تیم ADMIN